اول
روزهای نا آرامی را گذرانده بودم
غم_غم شور دنيا را ميگويم_ می آمد و می نشست روی سینه ام و
پنجه به پنجه، کشتی میگرفتیم. جنگی مغلوب.
من آن روزها خدا را بیشتر نیاز داشتم و او دورتر بود.
دنبال نشانه ای از او بودم، افتادن برگی، خواندن چلچله ای حتی.
او سکوت بود.
زمان گذشت.
غم را یاد گرفتم. چگونه کنار زدنش را هم.
شاید باورنکردنی باشد اما صبح ها از خواب بیدار میشدم، و جدی ترین و مهم ترین کار دنیایم این بود که چگونه آن روز را شاد و راضی بگذرانم.
توانستم.
روح را به جنازه ام دمیده بودم _لا حول و لا قوة الا بالله_
.
.
.
دوم.
امروز باز غم درب خانه ام را زد. من مطمئنم که میتوانم کنترلش کنم. به خانه ام راهش میدهم. ۱۰ دقیقه بیا و بنشین.
آدمیم همه، مگر میشود بی غم و درد باشیم.
من آدم گریه های طولانی نیستم. اما تمام ۱۰ دقیقه را گریه میکنم. اشک مثل آبی گوارا ظهر عطشناکم را خنک کرده.
حس خوبی دارم.
بگذارم ساعتی بیشتر بماند.
یک ساعت گذشته است.
میدانی؟ سكر غم معتاد و وابسته ات ميكند. بگذار کل امروز را غمگین باشم.
تو گویی درد و لذتش به هم آمیخته.
امروز تمام میشود.
سینه ام سنگین است و کلافه ام
دیگر غمم را نمیخواهم.
اما به طرز عجیبی ناتوانم کرده.
نمیتوانم از خانه بیرونش کنم.
انگار مغرور شده بودم به خواستن و توانستنم و اين چند روزِ خراب، خوب پوزه ام بر خاك ماليد.
دوباره جان کندنم را شروع میکنم، همتم را تمام جمع میکنم و بعد از ۳ روز به آرامش و شادی هر روزم میرسم_لا حول و لا قوة الا بالله_
.
.
.
سوم.
شك سايه انداخته بود به روي تمام روحم.
از شك نمي هراسم.
خودم را هم خام تلقيني نميكنم.
من براي درك بودنش دليل ميجويم.
غريقي را خيال كن كه دستش را هنوز براي گرفتن تخته چوبي به روي بي انتهاي اقيانوس تكان ميدهد.
از شك نمي هراسم.
اما دردم ميگيرد.
.
.
.
چهارم.
اوخر بهمن ماه است_چه بهمن هاي خوبي است_
رها از هر چه هست و نيست پاهاي لختم را روي خاك هاي گرم قشم ميگذارم.
من آدم شهرهايم. آدم آدمها، زندگي پرجنب و جوش تهران.
مدتهايي ست كه جز شهر را نديده ام.
اصلا حقيقت اين است كه دور شدن از تهران را از لندن را از منچستر بزرگ را خوش نداشتم و ندارم.
مدت ها بود كه جز شهر را نديده بودم.
حالا درين پايين ترين نقطه ايران جايي ايستاده ام كه قبلا تمام آب بوده.
دره ستارگان سكوت عجيبي دارد.
سنگ هايش
مرا ياد خدا مي اندازد.
اشك هاي غريبم را نگه ميدارم كه نريزند.