تنم تمام درد است.
چه سختترم شده نگاهداشتن اشکهایم.
ضعیف و ظریف و دلنازک و حساس.
ایران اینطورم کرده.
و الا من کی آدم گریه کردن آههایم بودم؟
با بابا آمدهام بیمارستان.
با بابای ۷۰ سالهام آمدهام بیمارستان که تستهای قلبش را بدهد.
دلم به دلش بسته است. تب کردهام.
این ضعف و بیحالی نیست که وقتی طبقه های بیمارستان را بالا و پایین میروم از پایم میاندازد.
این هجوم نامرد خاطره است.
خاطره تنها جی پی رفتنهایم.
دنیا خالی خالی شده بود. فکر کن که در دریایی رهایت کردهاند. در بزرگترین حباب سرد و خالی عالم.
تب کرده ام اما موج سرمای خاطرهاش به لرزیدنم میدارد.
من دلم گرمای مامان بابا را میخواست.
امروز صبح زود با درد از تخت خوابم پاشدهام و رفتهام بین مامان بابا دراز کشیدهام
من سردم بود.
این دو سال آنقدر آرام و خوب گذشته بود، که سرما و درد را فراموشم شده بود.
فراموشی، نبودن نیست.
داشتن و از یاد بردن است.
بچه بد تبی بودم. تبم بالا که میرفت، هزیان میگفتم.
هزیان، دیدن و گفتن است.
بابا مراقبم بود وقتی مریض میشدم.
تا صبح با مامان بیدار میماند و پاشویه ام میکرد.
۷۰ حمد شفایش خوبم میکرد، پاشویه نبود.
بابا خوابیده و دارد قلبش را اکو میکند.
صدای قلبش میآید. دوست دارمش.