از رحمی به رحم بعدی زاییده میشوم.
زاییده شدن درد دارد.
مثل پوست انداختن مار.
مثل شکستن تنگنای تخم مرغ.
دار بلا بود و آدمیانش اهل فنا
حالآنکه من قرار میخواستم. از کودکیام قرار میخواستم، از شهری به شهر دیگر رفتن خستهام کرده بود
ابهام خستهام کرده بود
به انگلستان رفتم که قرار گیرم
بیقرار تر شدم.
من از تمام شدنیها بیزارم.
لا احب الافلین.
لا احب الافلین.
دلم به هیچ افول کنندهای قرار نمیگیرد.
مادرم پدرم م. جانم، علی، او_که حالا عزیزترینم است_ پروانه، تمام رفقای بهترینم تمام میشوید.
از تمام شدنتان بیزارم.
خودم هم تمام میشوم. ولی اقلا موقعی تمام میشوم که دیگر نیستم.
بگذار رو به سوی خودم كنم. آفلی که تا زمان بودنم اقلا هست.
.
.
.
خدا اما کمی دورتر ایستاده بود.
.
.
.
اني وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.