غم صیقل خداست

.
.
.
محیا فردا مسافر است. فنچ‌هایش را آورده و به من سپرده.
دوستشان دارم.
بیشتر از آب و غذا، عشق‌شان میدهم و چند هفته بعد است که تخم میگذارند، به فال نیک‌اش گرفته‌ام [من به دنبال نشانه‌ای بودم. همه‌ی عمر به دنبال نشانه‌‌ای بودم]
آن‌روز صبح یکی از تخم‌ها روی زمین افتاده بود.
بلندش می‌کنم. هنوز گرم گرم است.
به موقع رسیده‌ام انگار.
میگذارمش توی لانه‌.
فردا هم دوباره همین میشود.
پس فردا هم.
چشم از لانه و تخم‌ها بر نمی‌دارم.
صبح سردی اواسط پاییز است، از تختم پایین آماده‌ام، قبل از رفتن به آشپزخانه به اتاق فنچ‌ها میروم.
تخم‌ها جوجه شده‌اند. همه‌شان. از خوشحالی فریاد می‌زنم…
یکی از جوجه‌ها روی زمین افتاده اما.
هنوز زنده‌است.
تمام ظرافت سرانگشتانم را خرج می‌کنم و دوباره به لانه‌ می‌سپارمش.
فردا هم همین می‌شود.
پس‌فردا هم.
مگر می‌شود مادری انقدر جوجه‌اش را نخواهد؟
[من از تصور مادر بودنم هم اشک به چشمانم می‌آید]
۱ ماه گذشته است.
جوجه طرد شده ناقص‌الخلقه است.
نمیتواند راه برود، پرواز کند.
به سختی و زحمت غذایش میدهم.
آبش میدهم.
۲ هفته بعد است.
جوجه نحیف توی ظرف آبش افتاده و مرده‌است.
.
.

من با تقدیر جنگیدم.
من سال‌هایی را با تقدیر جنگیدم.
می‌خواستم مرده‌ای را زنده کنم.
می‌خواستم با دادن قطره‌های روحم میت‌ی را حیات ببخشم.
خدا نخواست. نشد.
خدا نخواهد، نمیشود.
من شکست خوردم. من از خودم شکست خوردم.
جنگ تمام شد.
.
.

زمان گذشت.
درون جنگ‌زده‌ام را به آغوش‌گرفتم.
حالا زخم‌هایش ترمیم شده‌.
رد زخم‌هایش را هر روز می‌بوسم، می‌بویم.
چه قشنگ‌ترش کرده زخم‌ها.
انگار کن ردی از نور باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *