چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

خیالم آن بود که روزی ایمان مثل چشمه‌ای خنک در بیابان تشنه دلم خواهد جوشید.
خیال می‌کردم یک روز چشم‌هایم را باز می‌کنم و ناخوداگاه خدا در دلم روشن می‌شود.
نشد.
من هیچ‌گاه به بودن‌ت اطمینانی نکردم.
مثل سرآبی آن دورتر‌ها ایستاده بودی و هر قدم‌ی که به سویت بر‌میداشتم، تو چند گامی دورتر میرفتی.
.
.
.
داغ‌ت بر دل‌م ماند.
.
.
.
به زور و تلقین هم نبود. هیچ چیز به زور و تلقین به هیچ قلبی نازل نمی‌شود.
حالا سی و چند ساله شده‌ام.
منطق و محاسبات‌م ایمان را انتخاب کرده‌است.
به نفع‌م است که “مؤمن” به میانسالی‌ام وارد شوم.
عقل صلح‌جوی مصلحت اندیشم مؤمنانه زیستن را برای روح و روانم سالم‌تر دانسته.
دل‌م اما سکوت کرده و آرام جدال‌م با خودم و خدای مفروض‌م را نگاه می‌کند.
حال عجیبی‌ست…آرام بی‌حس ساکن.
می‌بینی چه غمی دارد با حساب و کتاب ایمان آوردن؟
.
.
.
یقین دارم اما که روزی “حقیقت” را از زیر سنگینی لزج مصلحت بیرون می‌کشم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *