نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی

دایی محمد مرده است.

او را که خاک کردند جهانی خاطراتمان هم خاک شد.

مهربانی‌اش ماند اما.

تکیه‌گاه بودن را، پشت عزیزانم را خالی نکردن را و گشاده دستی را او یادمان داد.

خاکش کردند.

در طبقه پایین‌تر قبری سه طبقه.

قبر را سحرگاه محسن و حسین کندند. که جنازه بر زمین نماند.

آدمی چطور عزیزش را می‌گذارد زیر خاک؟

تنی را که تا روز قبل روی چشمانش می‌گذاشت، حالا میگذارد زیر خاک و می‌رود؟

من نرفتم. من نبودم که بروم.

این‌ها را مامان و محیا برایم تعریف کردند.

در غربت به سوگ نشستن دو چیز می‌خواهد.

قدرت تصوری قوی و شانه‌ای مهربان برای گریستن.

من خوش‌بختم که هر دو را داشتم.

دیشب برایش نماز شب اول قبر خواندم.

سجده آخر زمین سرد بود. یاد خاک‌های قبرش می‌افتم.

حمید هم برایش نماز خواند.

…اللهم صل علی محمد و آل محمد و بعث ثوابها الی قبر محمد…

+ تو فکر می‌کنی دنیای دیگری بعد ازین باشه؟

_چی بگم والا؟

+ چند درصد احتمال ميدی که باشه؟

-زیاد

+زیاد برای تو چند درصده؟

_۹۹٪

+ من ۶۰٪ احتمال میدم که خبری باشه

.

.

.

همان لحظه به درونم نگاه می‌کنم. به حمید اشتباه گفتم.

شاید ۵۵٪ احتمال بدهم.

امیدم به آن ۵٪ است. 

ایمان را شاید خدا به قلب آدم‌ها می‌دهد. و آدم‌ها اگر نگهش دارند آرامند.

یادم نمی‌آید که من نداشتمش یا نگاهش نداشتم.

بیشتر فکر می‌کنم که نداشته‌ام‌اش.

هر وقت صادقانه درونم را نگاه کردم آنچه بود اندکی شک بود، اندکی ایمان و بیشتر امید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *