پاساژ هاي تهران به چشمم بي رنگند… آمده بودم كه هوايم عوض شود. به سردي سنگ هاي آبنما تكيه ميدهم گيج گيجم انگار كن از بلند ترين برج جهان پرتابت كرده باشند در حالي كه امن ترين حباب جهان محافظت باشد ميداني چه حالي دارد؟ نه خوبي نه بدي، هم …

قهر كردن را نمي دانم از بچگي نميدانستم دوستي هايي كه شروع ميشوند برايم پايان ناپذيرند شايد بعد مكان از جسم “رفيق”ي دورم كند ولي تمام نميشود… مثل همين سه نقطه ها… اولين رفاقتي را كه شكستم، چند سال پيش بود… م. را دوست داشتم او هم مرا… اسماً دوستيمان …

براي من اين بود كه بعضي حرف ها و نوشته ها، داد و بيداد هاي قبل از تسليم شدنست گاردهاي محكمي كه در برابر موضوعي گرفته ميشود و حال برافروخته دل، گاهي نشانه اي از سپر انداختني قريب است چه بداني چه نداني

غلو كننده گان خائن ترين آدميانند خائنين به كلمات به مفاهيم كلمات را آنقدر به غلو خرج كرده اند كه حالا كه تو به نهايت امكان دل گرفته و غمگيني و يا شكرگزار و راضي و شادي بي كلمه مي ماني…مستاصل و بيچاره ميشوي در رساندن مفهومي، آنطور كه حق …

حرير پارچه اي لطيف از جنس ابريشم است. هر نخش خاطره تلخ كرم هاييست كه آرزويشان پروانه شدن بود. كه دنيا مهلتشان نداد پروانگي را… انگار تار و پودش را قلب هاي منكسر كرم هاي ابريشمي تنيده باشند، كه فكر ميكردند تنها راه تكاملشان پروانه بودن است از نگاه من …