صبح جمعه روزي بود. ۷ صبح ع. حليم گرفته بود. سفره اي از آن پايين نزديك پنجره تا دم آشپزخانه پهن بود، اقوام حليم ميخوردند و ميخنديدند. آقا حمام است. پيرمرد دارد چيزي ميخواند… شارژر موبايل توي آشپزخانه بود ديشب مطمينم. راه به آشپزخانه بسته ف. سيني چاي بدست همانجا …