لندن–مرکز اسلامی ۵ شنبه، اواسط فبریه ۲۰۰۸ غربت روزهای اول است. نفس‌گیرتر است از آنچه فکر می‌کردم. طاقت آورده‌ام اما. امروز برای اولین بار است که به مرکز می‌آیم و سر از پای شادی نمی‌شناسم. اینجا پر است از مسلمان‌های غیر ایرانی. دعای کمیل می‌خوانند در این قمارخانه قدیمی… من اما غم غربت وطنم گرفته، چشم می‌اندازم و کنار اولین زنی که چادر ایرانی به سر انداخته می‌نشینم. سر بر نمیگرداند نگاهم کند. سلام میکنم، سلام خشکی میدهد. اقلا ۲۰ سال بیشتر از من سن دارد، سر صحبت را محتاط و مهربان باز می‌کنم. کوتاه جوابی میدهد و تماس چشمی‌اش را قطع میکند. از رو نمی‌روم مقاومت می‌کنم. -چند سال است اینجایید؟ +۲۸ سال -من ۲ هفته است آمده‌ام و چه سخت است. روی بر میگرداند. دلم شکسته. مهاجرت، این تغییر بزرگ و عجیب دل‌نازکم کرده همان شب عهد میبندم که قلب هیچ تازه وارد غریبی را در هر کجای عالم که باشم نشکنم. منچستر– ۲۰۱۴ تاب آوردم و حالا بعد ۵ سال این شهر را بخشی از خودم میدانم. دوستش دارم. که مانند مادری مهربان مرا در آغوشش پذیرفت. گاهی فکر می‌کنم مثل شکارچی ماهری شده‌ام که خوب‌ها را از دور بو میکشم. دلم مرا به سمتشان هدایت می‌کند. برای آشنایی خودم پیش قدم شده‌ام و تک تک رفقایم را که مثل خانواده به قلبم نزدیکند، دستچین کرده‌ام. خوب‌هایی که مثلشان را کم دیده باشی. مریم را خدا از آسمان آورده بود. گاهی فکر می‌کردم حضرت مریم اگر شبیهی داشته باشد، لابد مریم شبیه‌ترین به اوست. مریم باردار بود آن روز که که در ورودی آن ساختمان بلند سلام‌ش دادم. بعدها دنیا سمباده‌اش کشید. لطیف و صاف بود، لطیف‌تر و صاف‌تر شد. تهران زیبایم ۲۰۱۶ شاید ندانی اما مهاجرت معکوس برایم غریب‌ترین اتفاق زمین بود. هرکه را که فکر می‌کردم می‌شناسم، دیگر نمی‌شناختم. عزیزانم صورتم را بدنم را می‌شناختند. مرا نه. خدا هم با من غریبه بود.  سال‌ها گذشته بود. آماده بودم که بمانم. از هم گسسته. غير افسانه _رفیق کودکی‌ام_كه بار دیگر از نو با من دوست شد، دایره جدید دوستانم نمی‌دانم از کجا مثل هاله‌ای از امید و زندگی دور قلبم جمع شدند. مرده‌ای که آرام آرام احیا می‌شود را خیال کن. . . . مقصد بعد را نمی‌دانم، قرار بعد را، مأمن بعد را… . …