باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
ادينبرا مارچ ۲۰۲۱ عكسش افتاده بود توی شیشه مغازه عطر فروشی قدیمی که چند پله پایینتر از سطح خیابان بود. من از آن بالا نگاهش میکردم و قلبم چنان میزد که انگار اولین بارست که دیدهاماش. شهر سرد است اما مهربانی میکند. انگار که در خوابی زندگی میکنم. هرچیزی که آنطور که باید، پیش نرفته بود حالا دارد آنطور که باید میرود. نور افتاده توی ریش و موهای طلاییاش. مثل نور آن صبح دربند. من فکر میکردم دنیایم به آخرش رسیده. نرسیده بود. دنیا اول و آخرش همین است. با خودم عهد بستهام که خوش زندگی کنم و خوش بمیرم. و فکر میکنم مگر دلیل خدا از آفرینش جز این بود؟ ادينبرا جولای ۲۰۲۲ حالا یک سال گذشته است. سالها منتظر این یک سالی که گذشت بودم. تصورش کرده بودم. با اضطرابی درونی خوبیها و بدیهای …